از صبح که بیدار شدم
دنیا توی نظرم جور دیگه ای بود!
دنیای بدون اون , دنیای سرد و بی روح ...
دیوارای خونه بهم انگار می خواستن حمله کنن!
حالم خوش نبود . با اهنگایی که گوش می کردم گریه می کردم
دلم خوش بود به اینکه , با حرفا و قولای دیشبم بهش , امید دادم برای ادامه راهش
قولایی که صادقانه بخوام بگم بهشون باور نداشتم و فقط برای دلخوشیش بهش دادم !
قول خوشحال بودن , قول شاد بودن .... [پوزخند]
تا اینکه دوباره بهم پیام داد
راستش خوشحال نشدم از پیامش , ناراحت هم شدم
نمی دونستم دیگه چی می خواد بهم بگه
حرفی نمونده بود , همه چیز انگار تموم شده بود
گفت می خوام برای اخرین بار از حالت بدونم
خندم گرفت , گفتم راستش و میگم بهت , خوب نیستم , حالا برو ...
این و با بیرحمی گفتم , قلبم می سوخت وقتی بهش اینطور گفتم
گفت منم سر قول مردونه ای که بهم دادیم نموندم , تعجبی نداشت برام , میشناختمش , میدونستم دووم نمیاره
اما ناراحت شدم از اینکه این حرف و زد , دوست داشتم حالا که میره ,بتونه کم کم از یاد ببرتم
حرف زدیم با اوقات تلخی .... از ارزوهاش گفت , ارزوهایی که به قول خودش باید به گور ببره
تنم لرزید , از خودم بدم اومد , چرا این روزا رو براش ساختم ؟ چرا ؟
اخرش دووم نیاوردم
پا گذاشتم روی دلم و التماسای اخرم رو کردم ...
گفتم نروووو , تو رو خدا نرو
من به کمت هم راضیم , به اینکه حتی شده هر چند ماه یکبار ازت خبر بگیرم , من و بی خبر از خودت رها نکن و نرو ...
با گریه و هق هق این حرفا رو میزدم
در جوابم گفت ....
گفت که دیشب هرچی با خودش کلنجار رفته دیده نمی تونه از یاد ببره من و و تصمیمش رو عوض کرده
وقتی این و گفت , مثل اتیشی بودم که روم یه تشت اب ریختن
حالم به کل عوض شد
دستام می لرزید , بهش گفتم راست میگی ؟ جدی میگی ؟ تصمیمت عوض شده ؟
با این حرفش نجاتم داد , بهش گفتم که نجاتم دادی از زوال از نابودی ....
قرار شد با هم تلفنی بیشتر صحبت کنیم
گرچه میدونم خیلی دوستم داره و اگر قصد رفتن داشت بخاطر شرایط لعنتی بود
اما از اینکه ازش خواهش کردم تصمیمش رو عوض کنه حس خوبی ندارم
نمیدونم بازم قراره بیشتر بسوزونمش با این عشق
این عشق لعنتی
عشق لعنتی ...
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط: دل نوشته ها، روزهای فراق ، ،